دفتر خاطرات ساحل
به نام او...
سلام دوستان امروز یه اتفاق جالب برام افتاد که دوست دارم نظر شما رو هم در موردش بدونم . امروز از صبح کلی کار داشتم و به حدود ۷ یا ۸ جا رفتم و تقریبا کل شهر رو زیر پا گذاشتم . شهر ما هم خیلی گرمه و هوا تقریبا ۴۸ درجه به بالاست . دیگه خودتون تصور کنین تو اون گرما آدم اینهمه جا بره حالش چه جوری می شه ؟ نزدیکای ظهر تقریبا ساعت ۱۲ که می خواستم بیام خونه تو یه مغازه بودنم که دیدم حالم داره بد می شه و از صاحب مغازه آب خواستم و از تو کیفم یه شکلات خوردم. ولی دیدم نه انگار چشمام داره سیاهی می ره از مغزه اومدم بیرون که به مغازه یکی از آشناها که همون نزدیک بود برم که یه مغازه جلوتر از اونجا تو خیابون بیهوش شدم و هیچی نفهمیدم و بعد تو مغزه اون آشنامون به هوش اومدم و فهمیدم گرمازده شدم . اون بنده خدا می دونین واسم چی گفت؟ می گفت وقتی تو افتادی رو زمین مردم همه جمع شدن ولی کسی جرات نمی کرده بهت دست بزنه می ترسیدن بگن اونا باهات کاری کردن . تا اینکه اون بنده خدا از سر و صدا می یاد بیرون و ما رو نجات می ده . من با خودم فکر کردم اگه من جای اونا بودم چه کار می کردم؟ گفتم لااقل واسه اون بنده خدا از جایی آب گیر می آوردم و به هوش می آوردمش . نظر شما چیه؟ این ذهنیتی که تو جامعه ما هست فکرشو کردین ممکنه چه عواقبی داشته باشه؟ آیا واقعا عاطفه ها از بین رفته ؟ خدا خودش به این کشور و مملکت یه رحمی بکنه و مهر و محبت واقعی رو تو دل این مردم بکاره .
عاشق دیدار دیوانه افکار ساحل وفادار
|